۱۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۳۶

صبوری در غم جانان که دارد
دوای درد بی درمان که دارد

مرا گفتید بی سامانی از عشق
به عشق تو سرو سامان که دارد

به جان آمد دلم در بند هجران
چنین مشکل بگو آسان که دارد

طبیب من تویی آخر نگویی
که درد دل ز تو پنهان که دارد

مفرما صبرم از روی دلارام
صبوری از رخ جانان که دارد

خیالت نور هر دو دیده ماست
بگو تا این چنین مهمان که دارد

همه کس را بود مهر تو در دل
بجز من مهر تو در جان که دارد

جهانی در غمت بس ناشکیبند
از این پس طاقت هجران که دارد

به عید روی تو جان جهان را
فدا کردم چنین قربان که دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.