۱۵۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۹

دلم ز درد غم عشق جان نخواهد برد
گمان هستی این ناتوان نخواهد برد

اگر ز جور تو جانم به لب رسد جانا
بجز در تو به جایی فغان نخواهد برد

بیا که وقت گلست و به بوستان برمت
که کس گلی به در بوستان نخواهد برد

دلم به قامت شمشاد تو چنان مایل
که نام قامت سرو روان نخواهد برد

تویی گلی به گلستان و بلبل سرمست
بجز ثنای رخت بر زبان نخواهد برد

بیا و کلبه احزان ما مشرّف کن
دمی به لطف که کس این گمان نخواهد برد

چو چشم مست توأم ناتوان و هیچکسی
به پیشت اسم من ناتوان نخواهد برد

به پیش دشمن بدخو ز لطف دلبر ما
یقین که آب رخ دوستان نخواهد برد

بده زکات جوانی و حسن و زیبایی
که جز ثواب کسی از جهان نخواهد برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.