۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۶

ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد

تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد

اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد

همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد

دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد

بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد

مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.