۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۷۹

درد دل را ز تو ای دوست نهان نتوان کرد
جان شیرین منی صبر ز جان نتوان کرد

مشکل اینست که از جور فراقت صنما
خون رود در جگر و هیچ فغان نتوان کرد

این چنین عهد شکستن که تو را عادت و خوست
تکیه بر عهد تو و آب روان نتوان کرد

من در این درد که هستم ز فراق رخ تو
بجز از خون دل از دیده روان نتوان کرد

با وجود قد و بالای جهان آرایت
هیچ میلی به سوی سرو روان نتوان کرد

شرح شوق تو قلم گفت ز حد بیرونست
صد زبان بایدم آن یک دو زبان نتوان کرد

گرچه در دار جهان نیست وفایی لیکن
این همه جور نگارا به جهان نتوان کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.