۲۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹۵

باد بویی ز سر زلف پریشان آورد
باد جانش به فدا کز بر جانان آورد

آتش عشق تو می سوخت درون دل ما
خاک کوی تو مگر باد به درمان آورد

داده بودم سر و سامان ز غم عشق به باد
سر سرگشته ما باز به سامان آورد

ز وجودم رقمی بیش نبودی باقی
نکهت زلف تو از نو به تنم جان آورد

چشم بختم که بدی تیره کنون روشن شد
که بشیر آمد و بویی ز گریبان آورد

هرکه آن روی چو خورشید تو را روزی دید
چون شبی بی رخت ای ماه به پایان آورد

هرکه را خلوت وصل تو شبی دست نداد
همچو مجنون ز غمت رو به بیابان آورد

هیچ دانی شب هجران تو را نیست سحر
که جهانی ز غم عشق به افغان آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.