۲۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹۶

شب فراق تو جانا مرا به جان آورد
چه عادتست که عشق تو در جهان آورد

که کام دل ز لب لعل خویشتن ندهد
دلم ز جور تو ای جان از آن فغان آورد

فراق روی تو را خود چگونه شرح دهم
سرشک دیده ی ما را چو ناودان آورد

بریده باد زبانش که نام نیک تو را
به عمر خویش به بد گفت و در زبان آورد

حرارتیست چنان آفتاب روی تو را
که آب دیده ز چشم دلم روان آورد

نسیم عنبر سارا دمید صبحدمی
مگر صبا ز سر زلف دوستان آورد

شکست رونق گل در چمن از آن ساعت
که دلبرم رخ زیبا به گلستان آورد

نشست سرو سهی بر بساط خاک از شرم
از آن که قامت رعنا به بوستان آورد

بر آستان که ندارم ز آستان محروم
جهان چو روی محبّت بر آستان آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.