۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۰

حال زارم گوییا روزی بر جانان رسد
یا طبیب دل به غور درد بی درمان رسد

گر ز حال زار من دلدار من آگه شود
هم به فریاد من مسکین سرگردان رسد

هم برآید صبحگاهی آفتاب روز وصل
واین شب دیجور هجران را مگر پایان رسد

روز هجران بگذرد دردم نماند بی دوا
نوبت وصل تو یک شب با من حیران رسد

چون گریبان شب وصلش نمی آید به دست
ترسم آه سوزناک من در آن دامان رسد

می کنم صبری به هجران حالیا جان و جهان
هم مگر روزی به غور خاطر یاران رسد

آنکسی کاو سر فدای راه عشقت کرده است
هرگز او را ای عزیز من سخن در جان رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۰۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.