۴۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۱

هر که صید چون تو دلداری شود
عاجزی گردد گرفتاری شود

هر که خار مژهٔ تو بنگرد
هر گلی در چشم او خاری شود

باز چون گلبرگ روی تو بدید
بی شکش هر خار گلزاری شود

شیر دل پیش نمکدان لبت
چون به جان آید جگر خواری شود

گر لبت در ابر خندد همچو برق
ابر تا محشر شکرباری شود

در طواف نقطهٔ خالت ز شوق
چرخ سرگردان چو پرگاری شود

مس اگرچه زر تواند شد ولیک
وصف خط تو چو بسیاری شود

پیش سرسبزی خطت زاشتیاق
زر کند بدرود و زنگاری شود

سرفرازی کو سر زلف تو دید
تا بجنبد سرنگونساری شود

میل زلف تو به ترسایی است از آنک
گه چلیپا گاه زناری شود

گو بیا و مذهب زلف تو گیر
هر که می‌خواهد که دینداری شود

گر فروشی بر من غمکش جهان
هر سر مویم خریداری شود

هر که او دل‌زنده عشق تو نیست
گر همه مشک است مرداری شود

نیست آسان هیچ کار عشق تو
زان به تن بردن چو دشواری شود

پی چو گم کردند کار عشق را
عاشقی کو کز پی کاری شود

عشق را هرگز نماند رونقی
هر کسی گر صاحب‌اسراری شود

صد هزاران قطره گردد ناپدید
تا یکی زان در شهواری شود

چون کسی را بوی نبود زین حدیث
کی شود ممکن که عطاری شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.