۱۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۳۳

تو بگو که چونم از تو دمکی گزیر باشد
ز رخی که همچو خورشید و مهی منیر باشد

دل و دین و جسم و جانم چو تویی بگو که ما را
بجز از خیال روی تو چه در ضمیر باشد

به سر ار چو گو بگردم ز در تو برنگردم
اگر از جفات بر ما همه تیغ و تیر باشد

مدوان سمند هجران به شکستگان بی دل
سبب آنکه ناله زار لگام گیر باشد

اگر از سر عنایت سوی ما عنان گرایی
به فدای خاک پایت سر و جان حقیر باشد

چه کرا کند سر و جان به فدای خاک پایت
به جهان مگر دعایی ز من فقیر باشد

به جهان تو می پسندم نه چنان نیازمندم
به رخ چو مهرت ای جان که صفت پذیر باشد

دم صبح باری امروز نسیم پیرهن داشت
به غلط اگر نیفتم نفس بشیر باشد

ز غمش خبر ندارم به فراق آن دلارام
حجرم به زیر پهلو همه چون حریر باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.