۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۴

خسته ی هجر تو را وصل تو درمان باشد
دیده اش منتظر دیدن جانان باشد

از جفاهای فراق تو نگارا آخر
تا به کی کار جهان بی سر و سامان باشد

با وجود عدم مهر و وفایی که توراست
هرچه فرمان بدهی بر دل ما آن باشد

گر دهد رای خداوند به جانم فرمان
بنده آنست که او تابع فرمان باشد

گر چه عفو تو بسی هست ولی بنده ی تو
لاجرم از گنه خویش هراسان باشد

مهربانم به رخ مهروشت می دانی
که مرا مهر رخت در دل و در جان باشد

من به عید رخ او رفتم و دل گفت میا
که کجا لاشه ی تو لایق قربان باشد

سالها شد به فراق تو نگویی تا کی
دل پردرد من از عشق تو نالان باشد

دل سرگشته ی بی حاصل سرگردانم
چند در عشق رخت غافل و نادان باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.