۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۸۹

دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد

در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد

آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
از چه رو با من چنان آن بی وفا بیگانه شد

بود ما را پیش از این در تن دلی محزون تنگ
واین زمان عمریست کان هم در پی جانانه شد

من به بوی وصل تو بر باد دادم جان و دل
تا ز زلف دلربایت تاره ای در شانه شد

ترک عشق روی او گفتم بگوی ای دل نگفت
تا به رسوایی کنون اندر جهان افسانه شد

در جهان مرغ دلم سرگشته بود از عشق او
چون بدیدم چین زلف دلبرش کاشانه شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.