۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۹۰

تا دل مسکین من دیوانه شد
در غم عشق رخت افسانه شد

تا شد او با درد عشقت آشنا
بی تکلّف از جهان بیگانه شد

خان و مان بر باد مهرت داده ام
تا غم روی توأم همخانه شد

بوسه ای می خواستم گفتی که نه
شکر کردم چون لبت پروانه شد

همچو مویی در غمت بگداختم
تا ز زلفت تاره ای در شانه شد

شمع رویت را شبی دیدم ز جان
دل برفت و پیش او پروانه شد

تا فرورفتم به بحر عشق تو
جان شیرین در سر دردانه شد

گفتم آخر یک نظر بر ما فکن
یار ما را یک زمان پروا نه شد

همچو حلقه بر درش سر می زنم
یک در از وصلش به رویم وا نه شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۸۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.