۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۱۲

بسا دلی که به زلف تو پای در بندند
گر از تو باز ستانند با که پیوندند

دلم ببردی و خون جگر خوری تا کی
مکن مکن که چنین جور از تو نپسندند

نمی رود ز خیالم خیال طلعت دوست
چرا که مهر رخش در دل من آکندند

ز بوستان وفاداری ای مسلمانان
مگر که شاخ محبّت ز بیخ برکندند

جواب تلخ شنیدیم از آن لب شیرین
نمک به ریش من خسته دل پراکندند

دل شکسته ی بیچاره هیچ می دانی
که عاشقان رخ همچو ماه او چندند

منم شکسته دلی در جهان و گویندم
چرا ز چشم عنایت ترا بیفکندند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.