۱۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۴۰

مسکین دلم ز درد تو فریاد می کند
از بس که روز هجر تو بیداد می کند

زین بیش غم منه به دل خسته خاطرم
کز غم رقیب بیهده دل شاد می کند

گر بگذرد قدت چو سهی سرو در چمن
صد بنده را ز لطف خود آزاد می کند

هر دیده ای که قدّ دلارای او بدید
هرگز نظر به قامت شمشاد می کند؟

سرو سهی چون قامت و بالای تو بدید
برداشت دستها و ز تو داد می کند

مسکین دلم چو محرم رازی نباشدش
هر دم حدیث عشق تو با باد می کند

گوید مرا ز دیده خیالش نمی رود
آن بی وفا ز من نفسی یاد می کند

آن یار تندخوی جفاجوی بی وفا
تا کی خلاف وصل به میعاد می کند

چشمت به غمزه خون جهانی به زجر ریخت
مست و خراب و عربده بنیاد می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.