۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۶۰

بی رخ تو نمی توانم بود
زآنکه وصل تو چون روانم بود

دیدن روی تو به جان جستم
تا مرا طاقت و توانم بود

دل ببردی و ترک ما گفتی
بر تو ای جان کی آن گمانم بود

آن قد همچو سرو و آن لب لعل
مونس جان ناتوانم بود

بر سر کوی هرکه بگذشتم
از غم عشق داستانم بود

به سر و جان تو که با غم عشق
خاطری فارغ از جهانم بود

فاش شد در جهان تو تا دانی
با تو سرّی که در نهانم بود

بر من خسته دل کناره گرفت
دست سروی که در میانم بود

تو ز من فارغ و من از غم تو
همه شب سر بر آستانم بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۵۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۶۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.