۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۰۱

درخت وصل آن دلبر مگر در بر نمی آید
که کام جان من هرگز ز لعلش بر نمی آید

به سرو قامتش گفتم چرا نایی برم گفتا
منم سرو سهی لیکن قدم در بر نمی آید

من بیچاره از یادت نباشم یک زمان خالی
تو را خود یاد من هرگز به خاطر در نمی آید

من مفلس نه زر دارم نه زور اما کنم زاری
ولی وجهیست عشق او که بی زر بر نمی آید

دلم بگرفت بی رویت به وصلم یک زمان بنواز
که بی روی توأم یک دم دمی خوش بر نمی آید

دو چشم مست خون ریزت به ناوک دیده جان دوخت
ببین در غمزه ات جانا گرت باور نمی آید

به یاد لعل شیرینت به جان تو که خسرو را
همه عمرش دمی یاد از لب شکّر نمی آید

به دل گفتم که ترکش کن که یاری سست پیمانست
ولی شخص ضعیفم از پس دل بر نمی آید

چرا آخر به وصل او نگشتم در جهان واصل
به پایان شب هجرش اگر با سر نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۰۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۰۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.