۱۳۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۵

از دست هجر تو دل تنگم به جان رسید
بس تیر غم که بر دل و جان جهان رسید

من ناتوان و بی دل و تو پادشاه حسن
واجب بود به غور دل ناتوان رسید

بار دگر به دولت وصلت اگر رسم
گویم غم فراق ولی کی توان رسید

فریاد من برس که ز دست فراق تو
فریادم از زمین همه بر آسمان رسید

چندان ز هجر روی تو آبم ز چشم رفت
کز فرق ما گذشت و سر فرقدان رسید

تیغ جفای خلق و خدنگ فراق تو
از دل گذشت مطلق و بر استخوان رسید

دل بیش از این تحمّل هجران نمی کنم
جان جهان ز دست فراقت به جان رسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.