۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۱۸

دل به درد آمد و از دوست به درمان نرسید
عهد بشکست دلارام و به پیمان نرسید

جان رسیدم به لب ای نور دو چشمم دانی
عمر بگذشت و شب هجر به پایان نرسید

گشته پامال فراق رخ یارم چه کنم
قصه ی غصه ی موری به سلیمان نرسید

من بعید از رخ تو گشتم و در عید رخت
چه توان کرد که این لاشه به قربان نرسید

دل پردرد ضعیفم به تمنای رخت
جان بداد از غم و یک لحظه به جانان نرسید

ناله ها در شب دیجور زنم در غم او
شمع جمعم ز چه رو سوی گلستان نرسید

من جهان و دل و جان در سر کارش کردم
دولت وصل تو جانا به من آسان نرسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.