۱۴۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۲۸

من از جام غمت مستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار

مرا دل خسته بود از روز هجران
ببرد آن دلبر از دستم دگر بار

من این دانم که آن یار گل اندام
به خار هجر خود خستم دگر بار

به وصلم دست نگرفت آن پری زاد
به زلف خویش پا بستم دگر بار

به باد عشق بردادم جهان را
چو خاک ره چرا پستم دگر بار

به دل بسیار بودم داغ هجران
به جان داغی نهادستم دگر بار

دلم بربود و رفت از پیش و جانم
به فتراک غمش بستم دگر بار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.