۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۴۳

دل به جان آمد ز دست جور یار
غم نخوردم یک زمان آن غمگسار

از جفا نگذاشت چیزی کاو نکرد
بامن دلخسته آن زیبا نگار

همچو زلف آشفته گشتم در غمش
ای مسلمانان به سان روزگار

یاد من گویی برفت از یاد او
بی وفایی پیشه کرد آن گل عذار

هر که عشق روی گل دارد بگو
تا بپوشد از سلحداران خار

تشنگان را بر دهان جان چکان
قطره ای زان هر دو لعل آبدار

پای دارم در جهان چون بندگان
تاجدارا دستم از دامن مدار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.