۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵۱

خسته دلی بسته دل در سر زلفین یار
طاقت صبرش نماند داد ز دست اختیار

دل ستدی ای صنم قصد به جان کرده ای
گرچه نباشد مرا در غم عشق تو کار

دیده ی بی خواب من دل به سر عشق کرد
از سر نامردمی کرد به جان زینهار

گر ز منت عار هست ای بت دلخواه من
با غم عشق رخت هست مرا افتخار

گوی دل من هنوز خسته ز چوگان تست
زآنکه به میدان شوق نیست چو تو شهسوار

سرو سمن بوی من با دل مسکین چه کرد
چون بستد دل ز من داد به دست چنار

تازه دلی داشتم چون گل رخسار دوست
بین که چه پژمرده شد از غم آن روزگار

دولت وصلت به من بی سر و پا کی رسد
کار به بخت اوفتاد تا که بود بختیار

هست به سوی جهان همّت صاحبدلان
زآنکه ز نسل شهان هست جهان یادگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.