۱۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۰۴

آن چنانم زغم عشق تو حیران که مپرس
واله و شیفته و خسته ی هجران که مپرس

سر و سامان ز غم عشق تو دادم بر باد
تو چنان فارغ ازین بی سر و سامان که مپرس

مشکل آنست که او فارغ از احوال منست
دل سرگشته چنان تشنه ی جانان که مپرس

جور این چرخ ستمکاره کشیدم بسیار
در غم و شدّت هجران تو چندانکه مپرس

تا سواد سر زلف تو بدیدم عمریست
که چنانم من از آن روز پریشان که مپرس

گفته بودم که تو را روی به مه می ماند
آن چنانم من ازین گفته پشیمان که مپرس

تا گل روی تو دیدم همه شب چون بلبل
می زنم نعره شوقی به گلستان که مپرس

از جهان مسکن من خاک در تست ولی
می کشم جوری از آن مردک دربان که مپرس

به امید حرم وصل تو ای جان و جهان
زحمتی دیده ام از راه بیابان که مپرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۰۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.