۲۱۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۲

صبا از رخ بکش یک دم نقابش
که تا بینم رخ چون آفتابش

مگر بر حالم اندازد زمانی
نظر زان چشم مست نیم خوابش

دو ابروی کماندارش ببیند
که باشد با دلم پیوسته تابش

اسیر بند زنجیر خودم کرد
کمند بند زلف پر ز تابش

شدم در کوی او خوارای عزیزان
ندیدم نوبتی از هیچ بابش

اگر روزی به مهمان من آید
برآنم کز جگر سازم کبابش

در این عالم ندیدم هیچ عاقل
که چون من نیست شیدا و خرابش

خط زنگار گونش چون بخواندم
نبشتم من ز خون دل جوابش

ببیند در جهان چشمم که روزی
به رغم دشمنان بوسم رکابش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.