۲۱۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱۷

منّتی نیست ز خلقم به جهان جز کرمش
گر به دیده بتوان رفت دمی خاک درش

گر به جانی بفروشد ز درش مشتی خاک
توتیای بصرش کن تو و از جان بخرش

غیر لطفش نبود هیچکسم در دو جهان
همچو سروی مگر افتد به سر ما گذرش

ما چو خاک ره او خوار و مقیم در یار
بو که از عین عنایت به من افتد نظرش

خبرش نیست ز حال من بیچاره ی زار
لیکن از باد صبا پرسم هر دم خبرش

آهم از چرخ فلک برشد و اینست عجب
که در آن دل نتوان یافت به مویی اثرش

ز آب چشمی که ز هجران رخش می بارم
هر شبی تا کمرم باشد و مو تا کمرش

گر از آن ناوک دلدوز زند تیر جفا
دیده و دل بنهادیم به جای سپرش

ور مشرّف کند او کلبه احزان مرا
جان فشانیم به پایش ..... در ره گذرش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.