۲۲۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۲

چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش

آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش

ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش

راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش

دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش

قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش

بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش

توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش

گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.