۲۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۳

آه ازین شب که نیست پایانش
وای دردی که نیست درمانش

چون به دستم نمی فتد چکنم
شبکی شمعی از شبستانش

در دماغ دلم نمی آید
نکهتی گل دمی ز بستانش

می زنم همچو بلبل سرمست
ناله ی شوق در گلستانش

آن سهی سرو بین که برپا خاست
که به جان آمدم ز دستانش

غمزه شوخ او دلم بربود
حذر اولی ز چشم فتّانش

عید رویش چو رو نمود به خلق
ای بسا جان که گشت قربانش

گل بود در جهان ولی چون من
نبود یک هزار دستانش

از کمان خانه ی دو ابرو زد
ناوکی بر دلم ز مژگانش

تا به سوفار در دلم بنشست
در جگر ماند نوک پیکانش

از غم دل جهان خراب شود
گر نه لطفی کند جهانبانش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.