۲۱۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۲۷

صبحدم آورد بویی سویم از پیراهنش
راست گویم آب حیوان می چکد از دامنش

خون ما در گردنش بود آن نگار و بس نبود
طرفه اینست آن که جان گشتست طوق گردنش

روی چون ماه تو را محتاج آرایش نبود
سنبل تر را چرا آورده ای پیرامنش

زآتشی کز جان ما خیزد ز دست جور او
نرم هرگز می نگردد آن دل چون آهنش

دیده ی یعقوب نابینا شود بینا دگر
گر نسیم لطفش آرد بویی از پیراهنش

آنچنان رویی و مویی کس ندارد در جهان
ای دریغا گر بدی باری عنایت با منش

گرچه جوجو داد بر باد جفا خاک مرا
ماه و خورشید فلک شد خوشه چین خرمنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.