۱۴۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۴

آسوده نیست خاطرم از روزگار خویش
پیوسته در تحیرم از کار و بار خویش

دیدم جفا و غربت آن هم غریب نیست
حالم ببین که چون گذرد در دیار خویش

برگشته ام ز یار و سرگشته ام کنون
اینش جزا بود که بگردد ز یار خویش

هر چند چرخ با من مسکین ستیزه کرد
نومید نیستم ز در کردگار خویش

دستم اگر نه چون کمرش در میان رود
خون دل از دو دیده کنم در کنار خویش

لعل تو آب حیاتست تشنه را
آبی به لب رسان ز لب آبدار خویش

هستم به کام دشمن و آن یار سنگ دل
روزی نکرد یادی ازین دوستار خویش

امّیدوار بر در وصلش نشسته ام
رحمی کن ای نگار به امّیدوار خویش

گویندم ای جهان ز جهانت چه حاصلست
حاصل ندامتست کنونم ز کار خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.