۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۵

دادم به دستت مسکین دل ریش
با تو چه گویم حال دل خویش

مسکین دلم شد ریش از جفایت
بر ریش دارم هر لحظه صد نیش

سلطان حسنی از روی لطفت
رحمی بفرما بر حال درویش

عید رخت را ای نور دیده
جان را به قربان دارم درین کیش

زار و نزارم از درد هجران
از حال زارم روزی بیندیش

بر من ستمها بیرون شد از حد
مپسند جانا آخر بیندیش

از بس که زاری کردم ز عشقت
بر من ببخشود بیگانه و خویش

کار جهانی یکسر خرابست
مشنو نگارا قول بداندیش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.