۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۹

در شب تاریک هجران زار و سوزانم چو شمع
او چو گل خندان و من سوزان و گریانم چو شمع

با دلی پر آتشم دوودم به سر بر می رود
ز آتش سوداش سوزد رشته جانم چو شمع

گو برآ از مشرق امید آن خورشید حسن
همچو صبحی تا به رویش جان برافشانم چو شمع

نیست بر بالین من جز آتش سودای او
هر شبی تا روز و من از غم گدازانم چو شمع

شمع عالم سوز من با جمع خوش بنشسته بود
با دلی مجموع و من خاطر پریشانم چو شمع

آتشی از مهر او در رشته جان منست
روز و شب سوزد گریبان تا به دامانم چو شمع

آتش سودای او تا هست در جان جهان
زرد و سوزان و پریشان حال و حیرانم چو شمع
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.