۱۷۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۵۷

دلم از جان شده بر روی چو ماهت مشعوف
مدّتی تا به غم عشق رخت شد معروف

جان ز من خواسته ای ای بت سیمین بدنم
به اشارات دو چشمت شده جانا موقوف

گر به سنگش بزنی مرغ دلم را نرود
در سر کوی تو چون با غم تو شد مألوف

سرو قد تو هنوزم ز نظر نارفته
دل بیچاره ی من گشته ز هجران ....وف

حسن گل را نه اگر شورش بلبل بودی
وصف زیبایی او را نبدی کس موصوف

طبعم از مردم نااهل به جان آمده است
بلبل دلشده دوری کند از صحبت بوف

ای دل خسته مکن بیش تک و پو به جهان
با کهن خرقه بساز ار نبود جامه صوف
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.