۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۹۱

بگو تا کی چنین دربندی ای دل
چو از عشقش نداری هیچ حاصل

دلم در شست زلفت گشت پابند
بگو آخر چه شاید کرد با دل

دل ما را نصیحت کی کند سود
چنین حالی نگوید هیچ عاقل

دل و جان هر دو در قید تو دارم
چرا گشتی ز حال بنده غافل

چنانم در دل مسکین نشستی
که ننشستست پای سرو در گل

بجز خون دل و خوناب دیده
ندارم در غم عشقت مداخل

جهانی غم به امّید تو خوردم
نگشتم یک زمان با دوست واصل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.