۱۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۲۹

در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم

چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم

ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم

سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم

با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم

بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم

از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.