۱۵۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳۰

هنوز از باده ی وصل تو مستم
که می گیرد به جامی باز دستم

چو چشم ناتوانت ناتوانم
چو لعل می پرستت می پرستم

ز باد صبحدم هر دم پیامی
به نزد یار مشکین مو فرستم

که از بوی سر زلفت نگارا
به سان آهوی تاتار هستم

ز پا افتاده ام از دست هجران
بگیر آخر ز وصل خویش دستم

من آشفته ی بی دل، دل و جان
به دام زلف و سودای تو بستم

به هجرانم ز دیده خون گشادی
به دام زلف کردی پای بستم

به دل بودم ز غم بسیار باری
بحمدالله کز آن غم باز رستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۲۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.