۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳۱

دیده بگشادم و دل در سر زلفت بستم
در تو بستم دل و از هر که جهان وارستم

پای در سنگ فراقت زده ام مسکین من
آه اگر لطف تو ای دوست نگیرد دستم

چشم مست تو گهی مست و گهی مخمورست
جادویی مست و خرابست و من از وی مستم

رقم صبر که بر لوح دلم بودی نقش
من به سیلاب سرشک از دل غمگین شستم

چون کمان خم شده پیوسته چو ابروی توأم
تا دل شیفته را در خم زلفت بستم

عهد بستم که دگر عهد نبندم با کس
وآنچه بستم چو سر زلف خودش بشکستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.