۱۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳۵

آنکه هرگز نرود یک نفسی از یادم
نکند یک شبی از وصل رخش دلشادم

خاک راهش شدم از آتش دل در غم او
برد آب رخم و داد کنون بر بادم

مرغ زیرک بدم اندر همه دانش لیکن
از قضا بین که در این دام بلا افتادم

نفسی بر من و بر حال دلم کن نظری
که گذشت از فلک سفله بسی فریادم

بی رخت گل چه کنم در همه بستان جهان
بی قد و قامت رعنات چو سرو آزادم

دادم از وصل ندادی و نهادی داغی
بر دل ای دوست بگو چند کنی بیدادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.