۱۸۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴۰

ز حد بگذشت در عشق تو دردم
ببین در آه سرد و روی زردم

به بالین من خسته گذر کن
نگر کز دیده غرقابیم دردم

طبیب درد دلهای حزینی
به جان آمد دل مسکین ز دردم

اگر خواهی که دردم را فزایی
دهم شیرین نفس پیش تو دردم

بت عیسی دمی بنواز ما را
دمی در کار این دلداده دردم

مرا جز بندگی کاری دگر نیست
بگو تا جز وفاداری چه کردم

نظر کن بر من رنجور مهجور
که بس خون دل از دست تو خوردم

منم مستسقی آن لعل پرنوش
در آن چشمست گویی آب خوردم

جهان بگرفت باری در فراقش
ز دیده آب گرم و آه سردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.