۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴۷

دلم همچون سر زلفست در هم
که در عالم ندارم هیچ همدم

ندارم هیچ غمخواری و یاری
به درد روز هجرانت بجز غم

ببین کاحوال این بی دل چه باشد
که غیر از غم ندارد هیچ محرم

مدام از دیده و دل ساقی دور
بگو چندم دهی جام دمادم

به تیغ هجر خستی خاطرم را
ز وصلت بر دلم نه زود مرهم

بجز لطفت نگارینا تو دانی
ندارم هیچ دلسوزی به عالم

چرا کردی بدین غایت خدا را
ز تاب بار هجران پشت ما خم

به بستان با سهی سرو آب می گفت
مبادا از سر ما سایه ات کم

نه من کردم به عالم عشق بازی
گناه اول ز حوّا بود و آدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.