۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۴۸

به جان رسید مرا جان نازنین از غم
بگو چه چاره کنم در فراق آن همدم

دلم ز تیغ جفای تو نیک مجروحست
سزد اگر به وفایی بر او نهی مرهم

به جان تو که مرا دایم از پریشانی
دلیست همچو سر زلف دلبران درهم

مرا تو جانی و تن بی تو چون تواند بود
چو کرده اند ز روز الست خو با هم

نه این گناه من خسته کرده ام به جهان
که او نهاد هوا در حوا و آدم هم

رقیب بیهوده گو از جهان چه می خواهد
صداع خاطر ما از چه می دهی هر دم

تو درد عشق ندانی و نیک معذوری
برو که نیست به دست تو داروی دردم

به بوستان چو قدش دید دل ز جان می گفت
مباد سایه ی لطف تو از سر ما کم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.