۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۵۴

من امشب با سر زلفش سر و کاری عجب دارم
اگر دستم بود بر وی ز شستش دست نگذارم

توی فارغ نمی دانم ز حال من چرا باری
من بیچاره در هجران ز دیده خون دل بارم

چو صد بارم بیازردی به تیغ هجر خون خواری
چه باشد گر به وصل خویش بنوازی تو یک بارم

مرا صد بار بر دل هست از این ایام نافرجام
تواش ای نازنین بر دل منه هجران به سر بارم

چو من هستم ز جان و دل طلبکار وصال تو
ز وصل خویشتن جانا چنین محروم مگذارم

گرم آتش بود در دل زلال وصل را جویم
ورم در دیده آب آید خیال دوست پندارم

اگر در درد وی نالم نیابم هیچ درمانی
وگر در غم به جان آیم نباشد هیچ غمخوارم

صدم خون ار به رو آید نپرسد هیچکس حالم
بدین زاریست حال من بدین زاریست بازارم

ز کار و بارم ار پرسی مرا کارست خون خوردن
ز غم بار جهان بر دل زهی کار و زهی بارم

منم بیمار هجرانت طبیب من تویی جانا
چرا آخر نمی سازی ز وصل خویش تیمارم

ز بستان وصال تو به هرکس می رسد بویی
نمی دانم چرا آمد نصیب از گل همه خارم

چنان آمد به جانم دل از این دوران بی حاصل
که از هر دو جهان باری به جان تو که بیزارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.