۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۵۹

در حسرت روی آن نگارم
خون جگر از دو دیده بارم

پایم به غم زمانه در بند
از دست برفت کار و بارم

از دست جفای چرخ باری
آشفته چو زلف آن نگارم

جانم به لب آمد از فراقش
روزی ز غمش هزار بارم

چون یاد کنم ز روزگاران
کو روز و کجاست روزگارم

بودیم عزیز جان و دلها
و امروز چو خاک راه خوارم

بردار مرا ز خاک راهت
زنهار چنین روا مدارم

کردیم خطا و جرم بسیار
ای دوست به عفو درگذارم

از دامن لطف دست امّید
آخر تو بگو که چون بدارم

بسیار کست به جای من هست
من جز تو در این جهان ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۵۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.