۱۳۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۷۱

بیا کز درد دوری بی قرارم
به هجران بیش از این طاقت ندارم

نپرسی حال زار من که چونی
که عمری بی رخت چون می گذرم

بتا دانم که تو طاقت نیاری
یقین گر بشنوی زاری نزارم

غذای جان بجز خون جگر نیست
بجز غم نیست باری غمگسارم

چنان از باده هجر تو مستم
که از سر کی رود بیرون خمارم

مسلمانان چه چاره چون نگیرد
به وصل خویشتن دستی نگارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۷۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.