۱۴۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۷۷

ندارم بی تو برگ جان ندارم
غم عشق تو را پنهان ندارم

خبر داری که در شبهای تاری
به درد عشق تو درمان ندارم

غم تو آتشی در جان ما زد
بگو چون ناله و افغان ندارم

اگر عالم سراسر حور باشد
بجز میل رخ جانان ندارم

چو خواهد رفت سر در پای جانان
همان بهتر که من سامان ندارم

برآ ای آفتاب وصل جانان
که سر اندر شب هجران ندارم

به وصلت یک زمان بنواز ما را
که بی روی تو برگ جان ندارم

به جان آمد جهان از دست هجران
کزین پس صبر بی پایان ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۷۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۷۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.