۱۲۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۰

صبا بگذر شبی در کوی یارم
پیام من ببر سوی نگارم

بگو ای نور چشم من شب و روز
بجز عشق رخت کاری ندارم

فراموشم اگرچه کرده ای لیک
مباد آن دم که بی یادت گذارم

به جان تو که بی دیدار رویت
چو زلف تو پریشان روزگارم

اگرچه در غم هجرم بکشتی
به وصل تو هنوز امیدوارم

وگر چه دشمن جانی ولیکن
تو را از جان و دل من دوستدارم

به درد هجرت ای جان و جوانی
نمانده صبر و آرام و قرارم

تو گفتی در چه کاری؟ در دل و جان
بجز تخم غم مهرت چه کارم

به مهر رویت ای دلبر از این بیش
چنین سرگشته و حیران مدارم

چو خاک ره شدم خوار از غم تو
روا داری چنین بر ره گذارم

گر آیی پیشم ای دلبر نباشد
بجز جان بر کف از بهر نثارم

جهانی عاشق رویت ندانم
من بیچاره باری در شمارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.