۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۸

به لطف ای دوست باری دست گیرم
که جز لطفت نباشد دستگیرم

نباشد در دو چشمت جز خیالم
بجز فکرت نباشد در ضمیرم

ز جان باشد گزیرم گاه و ناگاه
ولی از روی جانان ناگزیرم

صبا بویی ز زلف یارم آورد
به بوی دلپذیرش تا بمیرم

چه باشد گر شبی بر دست امّید
سر زلف سمن سای تو گیرم

کمان ابروان را می دهی خم
که تا بر جان زنی از غمزه تیرم

در آن کیشم که قربان تو باشم
وگر تیغم زنی ترکت نگیرم

جهانگیرست چشمت ای دلارام
زکاتی ده که از وصلت فقیرم

گناه آید ز ما عفو از خداوند
به لطف خویش باری در پذیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.