۱۹۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۸۹

بر نور شمع رویت پروانه ی حقیرم
بر آتش جمالت تا کی چنین بمیرم

تا کی مرا بسوزی بر آتش فراقت
از دولت وصالت یک لحظه دست گیرم

پروانه ای بر آتش ناچار می بسوزم
چون از جمال رویت ای دوست ناگزیرم

در وقت جان سپردن گر بر لبم نهی لب
ای آب زندگانی باشد که من نمیرم

بر خاک من چو روزی افتد گذارت ای جان
دست از لحد بر آرم تا دامنت بگیرم

ای پادشاه خوبان بر حال من ببخشای
رحمی بکن خدا را کز وصل تو فقیرم

دریست در جهانم بر دل ز روز هجران
جز دولت وصالت درمان نمی پذیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۸۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.