۱۷۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۹۳

خداوندا بده عمری درازم
ز لطف بی دریغت می نوازم

تو چون بیچارگان را چاره سازی
شدم بیچاره آخر چاره سازم

ز هر چیزی که دانم بی نیازی
ولی بر درگهت باشد نیازم

دلی دارم پر از خون در زمانه
چو شمع از محنت آن می گدازم

نمی یارم به ظاهر حال گفتن
یقین کاندر نهان دانی تو رازم

عزیزم داشتی عمری که بودم
نظر فرما به حال زار بازم

اگرچه همچو گنجشکی ضعیفیم
به فضلت نیست باک از شاهبازم

غریبی مفلسی بی کار و یاری
همه از قرض باشد برگ و سازم

ندارم در جهان غمخوار جز غم
که کند از دل مرا شادی به گازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.