۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۹۶

مرا در دل همی آمد که با عشقت نیامیزم
ز دست جور تو جانا به صد فرسنگ بگریزم

ولی خیل خیال تو دو اسبه تاختن گیرد
کجا باشد مرا یارا که با هجر تو بستیزم

اگر خفتم من خاکی به خاک عشق در کویت
بدان شرطی بخفتم من که با عشق تو برخیزم

به روز حشر بی عشقت ز خاکم گر برانگیزند
به جان تو که صد فتنه چو چشم تو برانگیزم

چو نقد خاطرم جانا به خاک کوی تو گم شد
بگو خاک سر هر کو چرا بیهوده می بیزم

چو خاک کوی تو آبم ببرد و داد بر بادم
نشانی تا به کی آخر میان آتش تیزم

اگر در دست ما باشد ز عمرم جرعه ای باقی
به روز دولت وصلت به خاک درگهت ریزم

اگر در آتش رخسارت ای جان، جان من سوزد
اشارت کن به چشم خود که تا در زلفت آویزم

جهانی هست سرگردان ز دست هجر بی پایان
بگو تا کی ز هجرانت ز دیده خون دل ریزم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.