۱۶۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۰۶

ز زلفت بو نمی یابد دماغم
به خون دیده می سوزد چراغم

مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم

چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم

چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم

جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بود با او فراغم

صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم

چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۰۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.