۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۰۱۴

عمریست تا من از جان حیران آن جمالم
بگرفت بی رخ او از جان خود ملالم

دل رفت و جان مسکین از هجر در تکاپوی
در بحر غم گرفتار در جستن وصالم

کویش مرا هوس بود گفتم که بینمش روی
کاندر هوای وصلش مرغی شکسته بالم

در کارگاه وصلش نقشی نبست هرگز
استاد عشق زان رو بی نقش او خیالم

خون دلم بخوردی از چشم مست و آنگه
خون دل جهانی گویی بود حلالم

تا روی همچو ماهش از دیده رفت گویی
بر یاد ابروانش پیوسته چون هلالم

حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
نه صبر هست و نه دل اینست بی تو حالم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۰۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.